نوشته اصلی توسط
Gem
سلام خدمت مشاور عزیز
من یه دختر ۲۶ساله و مجرد هستم.یه خواهر مجرد و کوچکتراز خودم و یه برادر بزرگتر و دارای همسر دارم.
ماجرای زندگی ما اینه ک پدرو مادرم چندین ساله ب زور باهم زندگی میکنن ک البته مقصر این رابطه بخاطر هوسبازی پدرم هست.مادرم بسختی این زندگی رو تحمل کرد تا ما سروسامون بگیریم و اسم بچه طلاق رومون نباشه.ادمای زیادی توی زندگیش اومدن ولی ب نتیجه نرسید تااینکه حدود یکسالو خورده ایه با مردی آشنا شده ک وکیل و البته دارای همسر و فرزند هم هست.ایشون مرد خوبی هستن.
واقعیت تاقبل از این همش ب مادرم میگفتیم طلاق بگیر و خودتو راحت کن ولی الان ک پاش افتاده منو خواهرم داریم دیونه میشیم.چون نمیتونیم مرد دیگه ای رو بعنوان پدر یا آقابالاسر قبول کنیم.چون ایشونم برخلاف پدرم فوق العاده غیرتی و حساس هستن ک مانمیتونیم این رفتارای محافظه کاری و یوقتایی دخالتهاشو تحمل کنیم.مخصوصا خواهرم ک شخصیت غد و حساسی داره.تقریبا ماهی یکبار بخاطر ایشون توی خونه جنگ و دعوا داریم.مادرم گناه داره خیلی بخاطر ما گریه میکنه و من دلم نمیخواد مادرم آسیب ببینه.اونم حق زندگی داره.حالا مدتیه ک این اقا فشار آورده ک میخوام با مادرتون ازدواج کنم و زندگی مشترک داشته باشیم و واسه شما پدرباشم.اما فکراینکه آینده چطور باهاش زیر یه سقف باشیم یا اینکه چطور توخونه تنها با پدرمون باشیم دیونمون میکنه.تاجایی ک هرروز آرزوی مرگ میکنیم.خواهرم خیلیییی ب مادرم وابستست و منم وابستم ولی با این وجود خواهرم میگه بیا بریم از ایران بهتره تا مادرمو با یه مرد غریبه ببینم.ولی خب غربت غم دوریش زیاده میدونم دووم نمیاریم ولی میگه بهتره اینه ک زندگی مامانمونم خراب کنیم و خودمونم آیندمون خراب بشه...خیلی نگران این زندگیم میدونم خواهرم خودکشی میکنه.حتی بهش پیشنهاد دادم بیا بریم پیش این موسسه های معرف همسر تا بلاخره ازدواج کنیم.ولی مخالفه میگه نمیخوام ازدواج کنم ب زور تا ب زندگی مث مامانمون دچار بشم.واقعا ب چ کنم چ کنم افتادم.دارم افسرده میشم،کارم شده گریه و قلب درد...بیشتر از هرچیز ب خواهرم فکرمیکنم.پناهش منم������������
(پدرو و برادرم از وجود این اقا اطلاعی ندارن و وجودشون کاملا مخفیانس)